رضا اغنمی
• نويسنده کتاب هوشنگ معين زاده است بدون داشتن سابقه
نويسندگي، با قهرمان هايی که برای همه آشنا هستند. زبان ساده و بی
پيرايه ای دارد. در کوچه و بازار، دشت و دمن ميچرخد و سر صحبت با
رهگذران باز ميکند. بقال و قصاب محله را روی صحنه ميآورد.
• درميان انبوه مهاجران و تبعيديان اجباری ايرانی
درخارج از کشوره گهگاهی کتاب و يا رساله ای منتشر ميشود که اگر به دقت
و دور از غرض ورزی های رايج و بده و بستان های متداول مورد مداقه قرار
گيرد، ميتوان به افکار تازه ای برخورد که قابل تأمل اند
نويسنده: هوشنگ معين زاده
چاپ اول: فروردين ١٣۷۶ – آلمان
ناشر: نويسنده
پيدايش دين وخدا، تاريخ و مکان مشخصی ندارد. لزوم و
حضور آن دو زائيده ذهن انسان است. از آنجائی که نخستين جوانه های
انديشيدن، از انسان غارنشين آغاز می شود، پس به ظن قوی آثار مکشوفه
درغارها، ومجموعه طرح و نقش و نگار گل و گياه و حيوان که در بدنه
غارهای سنگی حک شده، اولين نشانی از آرزوها و انديشه های شکل گرفته
انسان بدوی ست که برای نخستين بار در طول حيات بشر اتفاق می افتد و
آغاز انديشيدن را نويد ميدهد. با اين که پيام خلا
قيتش در دل تاريکی
غارها پنهان می ماند و درسکوت قرون و اعصار ناپديد ميشود؛ با اين حال
عمر پيرانه جهان در دوران روبه تکامل شرايطی برای بشر جستجوگر فراهم
ميسازد که تمدن های کهن از زير گرد و غبار سر درميآورند ولو به صورت
خام.
پاگرفتن اديان الهی موقعيت استثنائی تاريخ بود.
برگزيدگان هوشمندی با ادعائی کاملا بديع، با استفاده از اقوال و اعمال
جادوگران و ساحران و شمنان، با درآميختن اسطوره و قصص وتجربه و مثل ها
وسنن رايج؛ بستر ذهنی مردم را برای مقبوليت دين و خدا و بعدها، به صورت
خدای واحد آماده می کنند. صيانت و قداست باورهای کهن بومي، خميرمايه
اديان الهی ميشود.
« .... نام يهوه را منتسب به قبيله "يودا" يکی از
قبايل ساکن سرحدات شمالی مصر ميدانند ... با توجه به الواحی که
درکاوش های باستانشناسی در جنوب وادی حلفه متعلق به دوران آمنوفس دوم
فرعون مصر ... و آن نام خدائی وابسته به کوه سينا بوده و توراه نام
يهوه را از نام خدای باديه نشينان اين منطقه گرفته است ... يهوه همان
خدای آتشفشان و مقر او کوه سينا بوده است ... در توراه ظهور يهوه در
کوه سينا هميشه با دود و آتش و غرش آسمان و لرزش زمين بئده است.» (١)
«اعراب حجاز، الله را به عنوان خدای بزرگ و برتر از
ساير بت ها می پرستيدند.» (٢)
کارخانه خداسازی کم کم رنگ ميبازد. رونق گذشته را از
دست ميدهد. پرستش خدايان گوناگون محدودتر ميشود. پيشگامان اديان الهي،
بزرگترين خدايان محلی را دردين نورسيده تثبيت ميکنند. رضايت پيروان
جديد فراهم ميشود. ضرورت حضور خدای قديم درآئين تمرکز يافته ايجاب
ميکند که جمع آوری و تدوين روايت های قومی و سنت های قبيله ای به عنوان
احکام و مناسک دينی به صورت مکتوب درآيد. اين نوآوری ها برای تقديس
پيروان، راه تازه ای ميگشايد.
تا اواخر قرن نوزدهم مأخذ اصلی پژوهشِ هستی شناسان و
تاريخ نويسان، همان کتب الهيات بود ومتون بازمانده از انبيا و قديسان.
اندک بودند انديشمندانی مرعوب که به افسانه خلقت و مناسک اديان و مذاهب
با ظن و گمان مينگريستند. ظن و گمانی هوشمندانه، پنهان از انظارعوام که
دوران کورانديشيها بود و چيرگی تعصبات سياه فکری مؤمنان. با پيدايش
باستانشناسي، توسعه کشفيات زيرزميني، مؤلفه های شگفت آوري؛ به صورت يک
باور علمی جلوه گر ميشود و حريم انديشه های منجمد چند قرنی را ميشکند.
پايه های جان سخت ايمانی ترک برميدارد.
در اواخر قرن نوزدهم، علم باستانشناسی با کشفيات حيرت
آور خود وارد گود ميشود. زمين را ميشکافد استخوان ها و اجساد موميائی
شده و آثار باقيمانده از گذشتگان را از مغاک زمين به آزمايشگاه ها و
تالارهای علمی ميبرد. آنجاست که از دل تاريکيهای تاريخ، تلاشهای
گوناگون بشر و سيرکمالش مورد شناسائی قرار ميگيرد. با گسترش حوزه های
جامعه شناسانه و تمايل شديد پژوهشگران روابط تنگاتنگی بين باستانشناسی
و جامعه شناسی پديد ميآيد. ابزار پرسش ها و باورهای عقيدتی انسان ها در
تمدن های بدوي، چه در هستي، چه در دنيای پس از آن مورد پژوهش قرار
ميگيرد.
پديده نوظهور باستان شناسي، تاريخ را دگرگون ميکند.
افسانه خلقت و آفرينش راازمحدوده تنگ نظری های مذاهب و اديان رها می
سازد. در شناخت افسانه خدايان و باورهای مردم جهان، راه تازه ای
ميگشايد. پژوهشگران به سرآغاز پيدايش خدا و مذهب وتاريخ ديرينه باورها
دست مييابند و با نخستين تمدن ها آشنا ميشوند.
« ... آثار باقيمانده از دو گروه از انسان های متعلق به بعد از
يکصدهزارسال قبل از ميلاد مسيح، مثلا آثار تئاندرتال ها و مقايسه با
آثار باقيمانده از کرومانيون ها (Cro-
Magnons)
وجود تحولاتی را از نقطه نظر باورهای دينی انسان ثابت ميکند.» ٣
بدين ترتيب قدمت خدائی و باورهای اعتقادی مردم با وجود
سابقه کهن همچنان، با آراستگی خدايان و اديان ومذاهب به خرافات نيز، از
همان قدمت ديرينه ريشه گرفته که امروزه دراديان الهی به صورت قوانين
لاتيغير بر جامعه بشری حکم می راند.
و اما، خدا درادبيات ايران اسلامی جايگاه ويژه ای دارد.
او خالق جهان است. فرمانروای زمين و آسمان هاست. آنچه و آنکه درهستی
وجود دارد متعلق به اوست. به وجود آورنده هستی و کل مايشاء جهان خداست.
بی حرمتی به او کفر است. سر به سر گذاشتنش عقوبتی سخت دارد. خاطی و
طاغي، گردنش زير ساطور ميرود. خونش مباح است.
با چنين زمينه ها، درادبيات تبعيدي، آرای برخی
ازنويسندگان به «بيداري»، به «هوش» آمدن و حل معضل «ممنوعه» ها مطرخ
ميشود. آنها با شکستن تابوها دريچه های تازه ای را ميگشايند برای
روشنگری که درنوع خود جالب است و کم نظير .
درميان انبوه مهاجران و تبعيديان اجباری ايرانی درخارج
از کشوره گهگاهی کتاب و يا رساله ای منتشر ميشود که اگر به دقت و دور
از غرض ورزی های رايج و بده و بستان های متداول مورد مداقه قرار گيرد،
ميتوان به افکار تازه ای برخورد که قابل تأمل اند. و از آنجائی که
طراحان وشارحان اين قبيل آثار، بی مدعای روشنفکری و نويسندگی و اين
قبيل القاب دهن پرکن، با ابتکار عمل به انديشه مستقل خود پايبندند،
کارشان جدی گرفته نميشود و به محافل روشنفکری راه نمی يابند. عارضه های
بی توجهی به اينگونه آثار، از آن جهت سخت تأسف بار است که ادبيات تبعيد
را آسيب پذير ميکند و درنهايت، راه باز ميکند به دلمردگی و يأس. از آن
هاست کتاب «خيام آن دروغ دلاويز».
نويسنده کتاب هوشنگ معين زاده است بدون داشتن سابقه
نويسندگي، با قهرمان هايی که برای همه آشنا هستند. زبان ساده و بی
پيرايه ای دارد. در کوچه و بازار، دشت و دمن ميچرخد و سر صحبت با
رهگذران باز ميکند. بقال و قصاب محله را روی صحنه ميآورد. با کشاورز
همدانی و درويش گنابادی همدم ميشود. قهرمانان عامی را به مصاف نام
آوران تاريخ می فرستد. پای صحبت بزرگان و پيشگامان اديان می نشيند با
خيام بگومگوها دارد. با اين حال سعی ميکند حرف های گنده گنده نزند و
نميزند. با نثری روان و يکدست کتاب را به پايان ميرساند.
قهرمان کتاب «حاج رجب» در بيهوشی روی تخت بيمارستان
ميميرد. يا خواب ميبيند که مرده است. هموست که بهشت را در مينوردد. اين
که خواب به تعبيری مرگ است، ازهمان آغاز برذهن خواننده نقش ميبندد.
حاج رجب از بيمارستان يکسره عازم بهشت ميشود و با حوريان درميآميزد.
کمی بعد از يک نواختی بهشت حوصله اش سر ميرود و با حورکی به سير و
سياحت ميپردازد. درنخستين گشت و گذار به پيری ميرسد که بربالای منبر
برای عده ای وعظ ميکند. واعظ از يک نواختی فضای بهشت گلايه ها دارد و
برکار خدا خرده ها ميگيرد. درمقابل ايراد حاج رجب که ميگويد : «پدر اين
چه کاريست ميکنيد؟ مگر ترسی از خشم خدا و غضب آفريدگار نداريد؟» پاسخ
ميدهد : « ... من نهصد سال است که ساکن بهشتم. نهصد سال است که اين
جا رها شده ام ... تلخی تکرار، شيرينی نعمت های سهل الوصول را از کامم
ربوده است» ص ٨
حاج رجب درمييابد که بگو مگوهای کفرآميز بهشت، مدتهاست
که راه افتاده، پير حقيقت گو ميگويد: «بهشت عشرتکده ابتدائی که کمترين
ذوق هنری درتدارکش به کار نرفته است ... دورتر برو آنجائی را که خود
عرب ها اشغال کرده اند تماشا کن. ... همگی ديوانه شده اند ... حاضر
نيستند بيدار شوند. ... هر از گاهی هم که بيدار ميشوند، به باعث و
بانی بهشت، هزار بد و بيراه ميگويند. ... » ص ۹
نويسنده با توجه به افسانه های کهن و سنن اعراب بدوی –
که بهشت و جهنم و ملائکه و اجنه و ... گوشه هائی برآمده از آنهاست –
و همانهاست که وارد کتاب آسمانی شده و برانديشه مليون ها مسلمان
شيفته، حکومت ميکند به عمد يا به سهل «ذوق هنري» را پيش ميکشد. طرح اين
مسئله نيشخند ظريفی ست بحث انگيز. حتا خود عرب ها را نيز وارد ميدان
ميکند و به جدال ميکشاند و رو در روی صاحب خانه می نشاند تا از ستمی که
برآن ها رفته برسرش فرياد بزنند و از بطالت و خواب رفتگی های خود
اعتراض کنند. و چون کاری ازدستشان برنميآيد، بازهم به خواب ميروند. با
اين مبارزه منفي، خود پسندی ها و آمريت های بی حاصل صاحب خانه فاش می
شود. از فريبی که خورده اند، بهتر همان که خواب باشند . تداعی به
خواب رفتگی ملت های مسلمان در مرداب جهل وخرافه های بدوی .
حاج رجب اعتراض ميکند که : « ... بهشت خدا واقعا اين
قدر بی ارزش است؟ ... پس آن همه رنج و زحمت و عبادت و نماز و روزه و
زيارت و عزاداری ها ... چه فايده داشته اند؟»
پير آب پاکی می ريزد رو دستش.
کدام فايده؟ حوريانش را نگاه کن! ... عروسک های
پلاستيکی اند ... همين حورک را ببين ... چند صدسال پيش ده ها بار با
من بوده و قبل از من هم لابد صدها سال با صدها هزار نفر ... عياشی
کرده» ص ۹ و ١٠
سخن، ساده، عام پسند ولی محکم و پر محتوا. پرده
برداشتن از يک واقعيت تلخ. نشتر زدن به دمل چرکين که قرنهاست درتن و
جان بخش عظيم جماعتی ساده و صميمی ريشه دوانيده. آرزوهای فريبنده.
پايانی خشن و بيرحم، برانديشه ها حکومت ميکند. سيطره اقتدار ويرانگرش
تا آخرين نفس ادامه دارد. از سرآغاز زندگی تا نابودی ذرات وجودش درزير
خاک با اوست. تعيين کننده مشی زندگی و دنيای پس از مرگ.
حوريان بهشتی را عروسک پلاستيکی خواندن، با آن نسبتهای
بد بد و بدتر ازهمه يک سکه پول سياه کردن آفريننده، واقعا که جسارت
ميخواهد.
حاج رجب که از حرف های پير دچار سردرگمی شده است
ميپرسد:
«پس چه تکليف ميکنيد پدر؟»
و او بی تأمل ميگويد:
«همين کاری است که من ميکنم. تا حداقل دلم خوش باشد و
هم به صاحب بهشت دهن کجی کرده باشم.» ص ١١
نمايشی از زبونی و بيچارگی انسان است در درماندگي،
کارش به جائی ميرسد که دلخوش است از تحقير و غرزدن به زندانبان مقتدر.
حاج رجب در گشت و گذار، عيال سابق خود را ميبيند.
«سکينه سلطان در کنار غلمانی دراز کشيده و پستان های
پير و چروکيده و شکم شل و ... با پر و پای غلامک ور ميرفت.» ص ١۵
اين که دربهشت خدا، همه بايد زيبا و زيبا روی و سيمين
ساق باشند، نبايد يک مؤمن شک و شبهه ای داشته باشد و حاج رجب نيز از
اين قماش آدم هاست. پس چرا زن خود را که ده سال پيش از او مرده است با
همان وضع واقعی ميبيند؟ نويسنده با نگاهی مصمم به باورهای عاميانه، پلی
ميزند بين واقعيت و خيال. ولی صورت مسئله را ترديدآميز عرضه ميکند تا
خواننده دريابد: حاج رجب اگر هم نمرده باشد توی رؤياهای هميشگی اش
سکينه سلطان را با همان وضع واقعی ميبيند. با همان تن پيرانه و
چروکيده. و اين که در بهشت نيز با ديد حقيقی اورا مييابد و ميبيند،
خيلی هم احمق نيست که فريب بخورد و نميخورد. رفتارش، ترديد دراصالت
وجودی بهشت است و نفی آن. تزريق شک و ترديد با شگردی هوشيارانه.
نويسنده است که او را خواب کرده تا بگويد که در خواب است . طراح اين
حکايت من هستم و من دارم خواب اورا، رؤياهای حاج رجب را برای خواننده
روايت ميکنم.
نه سکينه سلطان و نه حاج رجب، فضای آزاد بهشت را جذب
نکرده اند. هنوز درادامه زندگی جهان خاکی هستند. با همان تمکين اوليه
زنانه و تعصب و غيرت های سنتي.
حاج رجب غيرتی ميشود. تحمل ديدن صحنه معاشقه زن سابقش
را درآغوش «مملي» ندارد.
«اوا حاج رجب! سلام! به به چه عجب! خوش آمديد؟ کی
آمديد؟ و چون حاج رجب را سخت غضبناک ديد، خودش را جمع و جور کرد و
...» ص ١۶
سکينه سلطان يادش ميآيد که اين جا ديگر دنيای خاکی
نيست. بهشت است و حاج رجب نيز ديگر شوهرش نيست حاجی بی حاجي!
با «حالت يک زن آزاد ولی وقيح و بی حيا گفت : اوا يادم
رفت ... دوست پسرم مملي!»
مملی شاگرد قصاب محله است. سکينه سلطان تعلق خاطری به
او داشته و حالا که در بهشت با يک حوری غلمان رفيق شده، اسمش را گذاشته
مملي. حاجی حرص ميخورد. رنگ ميبازد و عصبانی ميشود. ميخواباند توی گوش
غلمان که حالا اسمش مملی ست!
«حاج رجب که با زدن دو کشيده به صورت مملی غلمان، دق
دلی خودرا بيرون ريخته با خود گفت ناسلامتی اين زن همسر ومادر بچه های
من است ... و درست است که علاقه ای به او نداشتم، ولی بی علاقه بودن
من به اين معنا نيست که ناموسم محسوب نشود ... آدم مادر بچه هايش را
ببيند که در کنار نره خری خوابيده باشد و بی تفاوت بماند.» ص ١۷
بيان احساس حاج رجب غيرتی از ديدگاه روانی قابل تأمل
است. پايبندی به سنت و عادت است که درخواب و حتا درگشت و گذار موهوم
بهشتی نيز رهايش نميکند. اين باور اجتماعی را حاج رجب نمايندگی ميکند.
در گذار از محل اجتماع اعراب، سران قريش را ميبيند.
همگی از بزرگان صدر اسلامند. به بگومگوها و کشمکش های آنها پی ميبرد.
سراغ رسول خدارا ميگيرد. عمر به طعنه ميگويد:
«برای رفع بيکاری قرآن ميخواند»
حاج رجب با پيدا کردن خواهرش بلقيس خوشحال ميشود. او با
رقص هوس انگيزش عده ای را دور خود جمع کرده و کولی وار ميرقصيد. بلقيس
بعد از رقص، با تن لخت يله ميشود توی آغوش شاه غلام. شاه غلام نوکر
خانه زادشان بود. حاج رجب با ديدن آن وضع غيرتی ميشود.
بلقيس ميگويد:
«عشق و علاقه ما به يکديگر زبانزد خاص و عام است و همه
به ما حسادت ميکنند. تا به امروز نه شاه غلام مزه حوران بهشتی را چشيده
و نه من مزه غلمان را. درحالی که ديگر زنان از صدر تا ذيل شب و روز
درگوشه و کنار بهشت مشغول فسق و فجورند ... ص ٣٢
حاج رجب آرام ميشود. آن برخورد به خير ميگذرد.
حوادث شيرين و خواندنی درباره مادر حاج رجب که با حاج
علی بقال محل دربهشت همديگررا پيدا کرده و سرگرم معاشقه اند، بخش ديگری
از وقايع ناموسی خانوادگی است که به قول بلقيس «مشغول فسق و فجورند»
حاج رجب خواهر ديگرش را نيز پيدا ميکند. عزت الملوک را
که درنه سالگی به عقد امام جمعه پنجاه و چندساله درآورده اند، سفره دل
را باز ميکند و دردهای نهفته را برای برادر شرح ميدهد. اين بخش از
روايت های کتاب، تأکيد و گواه ديگريست از دردهای «زن» بودن درتاريخ
سراسر زن ستيز ايران. نويسنده از زبان عزت الملوک، مصيبت خود و فسق و
فجور امام جمعه، همجنسبازی او با يک طلبه و ... را شرح ميدهد با تاخت
و تاز به صفات و چند گونگی آفريننده و آفريده.
حاج رجب پخته تر ميشود. تجربه ميآموزد. پير حقيقت گورا
کشف ميکند که خيام است. خيام نيشابوري. و از آن پس با خيام است تا
پايان کتاب که به همت دکتراميد زنده ميشود. مباحث فلسفی جريان پيدا
ميکند: علت وجودی بهشت و جهنم و خدا وانگيزه های آفرينش، سئوال ديرينه
و هميشه بر لب متفکران و درکل تاريخ هستی شناسی و هست و نيست خدا و اگر
هست سرچشمه اين همه نا به سامانی ها و فلاکت های بشری از کجا ست؟ واگر
نيست ...
نويسنده، گوشه هائی از درماندگی انسان را نشانه گرفته،
تا فلاکت ذهنی يک مؤمن عاشق جهل و بی خبری را برجسته کند. مؤمنی که
درطول حيات از درک شناخت عوامل بدبختی ها عاجز مانده، برده وار زيستن
را برگزيده ازاين طرف و آن طرف می کشندش؛ انگار که مقدر است تا پای گور
درتاريکی ها شناورباشد. جالب اينکه نويسنده از سوئی قبح جهالت را مطرح
ميکند ولو به استتار، اما شگردهای جهانشمول برده داران مدرن را به کل
ناديده ميگيرد که ميخواهد مردم جهان با افيون مذهب همواره به خواب باشد
وحاج رجب وار در رؤيای بهشت دل خوش کند دل خوش کند به نثار چند فحش و
متلک، در درماندگيها، به قدرت غالب از هرنوعش، زمينی يا آسماني!