فصلنامه کاوه، شماره،
84
پائیز 1377
نقدی بر: خیام و آن
دروغ دلاویز
نوشته: هوشنگ معین
زاده
از: محمد علی رجب زاده
( و این دروغ دل انگیز
)
دیر زمانی است که
کتاب(خیام و آن دروغ دلاویز!) به دستم رسیده است. بدایع فکری راه یافته
در کتاب چنان بر من خواننده رد پا گذاشت که با وجود نداشتن هیچ کوزه ای،
لب هیچ سقاخانه ای، و یعنی که نداشتن هیچ اهلیتی در نوشتن بر آن شدم که
بخت قلم را در نگاهی به این کتاب، بیازمایم. هر چند می دانم که کارم
نواله پیچیدن از باد است، ولی بسادگی هم نتوانستم از کنار این اثر بگذرم
و در واقع این کتاب بود که مرا سر تاس نشاند.
من به مجموعهّ 211 صفحه ای
(خیام و آن دروغ دلاویز!) می گویم (نوشته)،(اثر)،(کتاب) و .... اما ناشر
یا نویسنده، پشت جلد یاداشتی دارد که آنرا(قصه تخیلی) می خواند. اگر چه
من هنوز بر باور خودم می ایستم که این اثر هیچیک از نشانه ها و معیارهای
شناخته شده قصه، داستان کوتاه، داستان بلند، رمان، تخقیق و .... را
ندارد، ولی جنگی هم ندارم و آسمان به زمین نمی آید اگر همان (قصه تخیلی)
را بپذیرم، چرا که نعمتی و حیدری کردن در جایی که قصه، فکری تقریباٌ نو
را پی می گیرد، دستفروشی ابزار کارزار است.
قطعه ای از پشت جلد را با
هم می خوانیم:( بزرگان بسیاری – حتی پیغمبران – پاسخ هایی به این سئوالات
داده اند، اما هیچیک نتوانسته اند این نگرانی دلهره آمیز را، یعنی سرنوشت
بشر در فردای مرگ را،از دل انسان بیرون کنند).نویسنده یا ناشر در ادامه
می نویسد که خواننده با خواندن این کتاب، درک و دریافت دیگری از زندگی و
مرگ خواهد داشت و ....
من با این درک و دریافت
نویسنده موافقم که خواننده با خواندن کتاب درک و دریافت دیگری از زندگی و
مرگ خواهد داشت، ولی همه هراسم از این به اصطلاح درک و دریافت دیگر است.
آیا نویسنده توانسته است با آوازی بلند آشتی کنان اندیشه و خیال را جشن
بنشیند و بر توهم دیرپای بشر نسبت به ادیان، دریا دلانه خط بطلان بکشد؟
یا اینکه توهمی نو خلق نموده است که (دل انگیز تر) از (آن دروغ دلاویز)
است؟
نویسنده تا چه اندازه پای
از گلیمی که توهم پراکنان گسترده اند، بیرون نهاده است؟ و آیا توانسته با
فتح قرارگاه پیغمبران و ویرانی بارگاه خدایان، جایگاهی نو برای اندیشه و
خیال و بدون حضور توهم بسازد؟ این پرسش ها و پرسش های دیگر، اساس و پایه
این نگاه به (قصه تخیلی) هوشنگ معین زاده است.
***
بیهوشی حاج رجب و پندار او
بر مردن، نقط آغاز (قصه) است. حاج رجب در عالم بیهوشی و با احساس پایان
عمر و با باور به پرهیزکاریش، خود را در (میعادگاه) یا همان بهشت
پارسایان می بیند. پس از کام گیری و عسل خوری، به دستور نویسنده
و بر اساس طرح و توطئه (قصه) و برای رساندن پیام او، از کامجویی دست می
شوید و به گشت و گذار در بهشت می پردازد. طی این سیر و سیاحت است که
(سناریوی) نویسنده برای بیان نظراتش در مورد بهشت و آفریننده اش و ساکنان
این (میعادگاه) دروغین طرح ریزی می شود. پس از دیدن پیری که در حیات او
را ندیده است، نخست همسرش را در آغوش غلمانی می بیند که همان شاگرد قصاب
محله شان است و سپس به شوق دیدن محمد (پیغمبر اسلام) بانگ اذان بلال حبشی
بگوشش می رسد و با او دیدار و جدلی دارد و پس آنگاه صحابه محمد یا بقول
نویسنده (بزرگان صدر اسلام) و البته با فراموش کردن علی و فرزندانش، شاید
به عمد، را به دیدار و بحث می رود.
خواهرش بلقیس را در آغوش
شاه غلام که نوکر خانه زادشان بوده در رقص و آواز می یابد و با آنان نیز
مجادله ای دارد و دیگر خواهرش عزت الملوک را می یابد که در قلب دریاست و
ساحل نشین نیست و عصیانگری است که با فلاخن نفرتش قلب بهشت را نشانه
گرفته است و گویی که انتقام همه ی آرام سریهای دوران زندگیش را در
بازگشت، برغم حاج رجب یا نویسنده می گیرد.
در ادامه ی طرح (قصه) حاج
رجب که نمی دانیم چرا اینقدر شیفته آن پیر یا خیام شده، او را دوباره می
بیند و می شناسد. طرح و ساخت و پاخت اصلی (قصه) از همین جا و با همین
دیدار است که ریخته و عریان می شود و تا پایان ادامه می یابد.
نویسنده با دستیاری حاج
رجب که اکنون بطور ذهنی در بهشت است، ابن سینا را نیز به کمک می طلبد و
(قصه) با دیدار دو فرزانه ادامه می یابد. این دو طی گشت و گذارشان با
مسائل و مشکلاتی برخورد می کنند که دانستن زندگی حاج رجب را الزام می
کند.
حاج رجب از جمیله می گوید،
از عشق و شیدایی اش می گوید و بدین سان است که جمیله مرده و فرزندان زنده
او وارد (قصه) می شوند. نمی دانیم چرا جمیله در ذهن حاج رجب با وجود
اینکه همهُ عشق است به بهشت نیامده، شاید نویسنده صلاح ندیده که او را به
عنوان یک منکر و ملحد و بی اعتقاد، به میعادگاه بیاورد، ولی از آنجا که
طرح (قصه) بر این باور نویسنده صحه می گذارد که (گفتگوی کفر و دین آخر
بیک جا می رسد)، بایستی که از وادی عشق، جمیله را به نمایندگی می
پذیرفت.
در ادامه دو فرزانه و حاج
رجب و خواهرش عزت الملوک با موسی و عیسی و محمد و زرتشت دیدار و گفتگو
دارند و در نهایت جملگی یاران به (حقیقت) و یعنی همهُ (حقیقت)دست می
یابند و حاج رجب، بخوان نویسنده که حالا زنده است و اینان در ذهنش
بازسازی شده اند، ماموریت می یابد که طی دفتری – تورات یا قرآن دیگری –
(حقیقت) را به آگاهی همگان برساند. در واقع حاج رجب در پایان (قصه)
، ( پیام آور) افکار و اندیشه های آشکار و پنهان
پیشینیان خود می گردد و ظهور پیامبری دیگر را نوید می دهد. چنین است که
به هوش می آید و کتاب (خیام و آن دروغ دلاویز!) و یعنی همان دفتر آگاهی
رسان، بر دیگر کتب منزله از سپهر اضافه می شود.
بدین سان نویسنده بر این
آهنگ است که با آوردن پرسناژهایی نه چندان کم شمار و ظاهراٌ بدون تمرکز
بر شخصیت خاصی، پیامی را چون پیام آوری، بر دفتری و برای آگاهی مردم،
مکتوب و منزل کند.
در نگاه اول پرسناژ خاصی
خودنمایی نمی کند و تو گویی نویسنده حرفهایش را از دهان همه آنها به بیان
می آورد، چرا که همهُ آنان برغم جایگاه های مختلف بیک زبان سخن می گویند.
اما چنین روساختی، نمی تواند خواننده را بدین باور برساند که همهُ
پرسناژها منفعلانه نشسته اند تا نویسنده بجای آنان زبان بگشاید. شاید بر
آنان که مرده اند و امکانی در بازنگری ندارند، حکمی چنین از جانب نویسنده
روا باشد، ولی او نمی تواند حاج رجب را به عنوان پرسناژ زنده که
حالا(مسئولیت پیام رسانی) را دارد بر همان تاسی بنشاند که دیگران را
نشانده است.
بدینگونه است که
خواننده به این باور و داوری می رسد که حاج رجب شخصیت اصلی (قصه)است و
کتاب نیز سفر نامه او از دیدار بهشت است و یعنی نوشته ایست از حاج رجب به
عنوان مامور پیام رسان. از اینرو هیچ نمی توانیم گفت جز آنکه حاج رجب
خود نویسنده است، چرا که وی ساخته ذهن نویسنده است و این دومی است که
بجای آن یکی دفتر پیام رسان را به قلم می آورد. در واقع نویسنده خود را
پشت حاج رجب پرهیزکار که اکنون به (حقیقتی) در همان قالب پارسایی دست
یافته، پنهان می کند تا اگر فردایی(قیامت)،(دادگاه عدل الهی) بر کرسی اش
نشاند، بگوید مرده ریگ او نیست و اگر هم باشد نقلی نیست، چه حاج رجب غوک
چندان بد آوازی نیست و از کوچک ابدالان درگاه احدیت است.
با غروب آفتاب، نویسنده از
پل صراط می گذرد و آنسوی پل هیچکس برایش دست تکان نمی دهد. پس بر باور
قدیمی خود و پدرانش خط بطلان می کشد، و وارد بهشت پنداری دروغین می شود.
هر چند که توهمی (دلاویز) باشد. اما وی هنوز به این باور نرسیده که گاهی
بهروزی در ویرانی پل های پشت سر است و جالب تر اینکه بر پلی که اصلاٌ
وجود خارجی ندارد. خوشدلانه باور دارد و حاضر نیست بر این ساختهُ ذهنی
ساده دلان متوهم، نیم تلنگری بزند. برغم بهشت دروغین، پل صراط باقی می
ماند تا بانیان آن باز هم بر گرده خوش باوران دوران سوار شوند. حتی نزد
نویسنده، خود بانیان نیز باقی می مانند تا باز هم (دروغ دل انگیز) دیگری
ساز کنند، چون می دانند پنبه آن (دروغ دلاویز)شان را نویسنده ما زده است.
شاید نویسنده با
طرح و توطئه نخواسته است به جنگ مستقیم با آخوندها و بقول خودش
(نمایندگان بی تمیز) محمد برود. شاید نخواسته است انگشت به در موبدان،
هیربدان، زاهدان، آبای کلیسا، خاخام ها و عابدان بگوبد، و شاید از ترس
غازیان قداره بند آئین مداران و متشرعین، ماست به کیسه کرده و خود را
موحد تمام عیار نشان داده تا گرده به شلاق ندهد یا شکار (دادگاه عدل
اسلامی – الهی نشود)، ولی چنین نیست و تمامی کتاب بر این نط نوشته شده که
تمامی کین نویسنده را به اینان بورزد، اینانی که بواقع نمایندگان همان
بانیانی هستند که نویسنده از آنان دل نبریده و از همین رو اینان را
(نمایندگان بی تمیز) بانیان دین مداری دانسته است.
با این باور است
که می گوئیم، نویسنده در مورد تمامی نمایندگان دست سوم پیامبران قضاوتی
دارد که گویی شمشیر از رو بسته و مستقیماٌ به جنگ آنان رفته است، و
اتفاقاٌ شجاعت نویسنده در مورد اینانی که می توانند کار دستش بدهند،
تحسین بر انگیز است. همهُ دین مداران را بیک چوب رانده و نه نماز علی را
خوانده و نه آش معاویه را خورده. در جنگ با اینان نوک پیکان را بسوی
متشرعین اسلام پناه گرفته است و نکات کم و بیش عیانی را از زهد ریایی شان
را به افشاگری نشسته است.
نگاه ویژه نویسنده بر
ستمی که به زنان روا داشته می شود، از درخشان ترین فرازهای بالنده کتاب
است.پرده دری نویسنده در این مورد و از قضا شاید برای همین مورد خشم همهُ
متشرعین واقعی را بر انگیزد و با همین یک (جرم) کافیست که مفسد فی الارض
باشد، اگر چه تحسین انسانهای آزاده را بر انگیزد و همین یک جرس کافی باشد
که بگوئیم وی اندیشه ورزی انسان دوست است.
به هر رو سراسر
کتاب گواهی می دهد که نویسنده را از همهُ زاهدان نزد همه ادیان هراسی
نیست، پس هراس نویسنده از مواجهه با همهُ حقیقت و نه آن (حقیقتی) که خود
می نویسد چیست؟ چرا تا آنجا پیش می رود که خدا را به سخره می
گیرد،(بابا)اش می خواند و گاه وجودش را به سئوال می کشد، اما همانجا
وهمانجا و در نهایت شرمگینانه بر می گردد و طلب مغفرت می کند؟
چرا آن سنگ تراش پیام آور
دکانش در مقابل (سامری)، معلوم نیست این یکی در بهشت چه کار می کند؟ بی
رونق می شود، ولی در نزد نویسنده همان کلیم اللهی است که (ده فرمان) اش
هنوز غایت آرزوی بشری است؟ چرا علاوه بر شیفتگی خاصی که نسبت به زرتشت
دارد و این نشان از ناسیونالیسم ایرانی اوست، هنوز هم وی را پاکترین می
داند و بر پیامبری اش باور دارد و فقط خسروان ساسانی و پاسداران آئین وی
را به سئوال می کشد؟ و چندین و چند سئوال دیگر در مورد عیسی و محمد و
.... که جملگی نشان بر اعتقاد راسخ نویسنده بر وحدانیت واحدی زوال نا
پذیر و نادیده می باشد.
همهُ هراس
نویسنده نه از متولیان دین، از نا پدید مطلقی است که هنوز در ذهن او
پدیدار نا دیده است که فقط جایگاهش فرق کرده، برغم نویسنده، انسان موجود
مختاریست که حق زندگی اش و شیوه آنرا خود تعیین می کند و بنا بر این چرا
به خودش زحمت می دهد و برای وجود یا عدم وجود خدا فلسفه بافی می کند؟ در
واقع می گوید که او را به کار خود بگذاریم و حالا که ماست خودش را می
خورد و به ما کاری ندارد، ما را با او چه کار؟ گویی نویسنده از وجود کفر
در هراس است و بر این قول عین القضات باور ندارد که (اگر وجود کفر به است
از عدمش، سعی کردن شمشیر در ازالت آن چه معنی دارد؟) و سعی در ازالت کفر
با قلم می کند. گاه به (کفر) می گراید ولی بلافاصله از کرده پشیمان به
توحید می رسد. تو گویی بر این باور ساده عمومی باور دارد که (حالا ما کفر
گفتیم، اما نکند واقعاٌ چیزی، خدایی، آفریدگاری باشد و پس فردا ما را سنگ
کند).
نویسنده در
سراسر کتاب و با وجود تعارض ها و تناقض ها و تناقض های بسیار در مورد این
پدیده هایی که از نا پدیده رسالت دارند، اصرار دارد که (حقیقت) را کشف
کند.(حقیقتی) را که خود نیز رسالتش را به عهده می گیرد و بر محور این بیت
خواجه عبدالله انصاری می گردد:
گر جمله کائنات کافر
گردند بر دامن کبریاش ننشیند گرد
و سقف مجاز کفر گویی خود
را در این جمله می یابد که بگوید:(گرد اسرار غیب نتوان گشت) و در نهایت
می گوید او را به کار خود بگذاریم و آسیاب خودمان را بگردانیم.
متاسفانه نویسنده از این
واقعیت ملال آور و نکبت بار غافل است یا - غافلانه بدان نمی پردازد - که
تا زمان وجود هزاران قرارگاه زیبا بر هزاران متر مربع از کره زمین،
بارگاه خدایان در آسمانها خلل ناپذیر است و تا چنین باشد، این ما نیستیم
که او را به کار خود بگذاریم، بلکه اوست که ما را به کار خود نمی گذارد.
نبایستی از واقعیت ترسنده،
شرمنده یا گریزان باشیم که اگر حکم صادر کردیم و و بندگی را بر نتابیدیم،
سقف آسمان کوتاه می شود و زمهریر را در همین دنیا تجربه می کنیم. یا اگر
حکم صادر کردیم و گردن بر حلقه زنجیر بندگی نهادیم. در نانمان خامه
خواهیم یافت. در هر دو حال و حتی در حالت سومی که نویسنده عزیز ما
خیرخواهانه توصیه اش را دارد، این ما نیستیم که با ارباب دین مستقیماٌ
وارد منازعه می شویم، بلکه آنانند که با ما کار دارند و خود را ارباب
معنویات ما می دانند. چنانکه با آنان مغازله ای نداشته باشیم، بایستی به
خود حق بدهیم که افشاگر واقعیات عریانی باشیم که با متولی بودن آنان و با
سردمداری حامیانشان و بر اساس منافع شان، بر کل بشریت روا می دارند.
آیا نویسنده توانسته است
توهمی را که اینان آفریدگارش هستند افشا کند و برای همیشه بازیچه قرار
دادن مردم را توسط واتیکان و پرده دارانش و از آن بدتر(امت) نامیدن مردم
را توسط کاخ داران حکومت اسلامی، در این دفتر به آگاهی مردم برساند؟ اگر
چه اینان را سکه یک پول سیاه کرده است، ولی از آنرو که هنوز کلید را از
دستشان نگرفته، چنین توفیقی نیافته است، و اصلاٌ خود بر وجود کلید باور
دارد، حتی اگر بگوید و می گوید که نبایستی دست آنان باشد.
بنابراین، آنگاه نویسنده
می تواند بر تناقض ها و تعارض هایی که دامن گیر بخشی از بشریت بوده و
اتفاقاٌ سراسر کتاب نیز آکنده از این تعرض هاست، پرده ساتر بکشاند که
همانگونه با این (دروغ دل انگیز) سر شاخ شود که با (آن دروغ دلاویز)
محتاطانه کلنجار رفته است. در غیر این صورت راهش به ترکستان است و با
نیتی پاک به سنگ فرش نمودن جایگاهی برای نو نمودن توهم رفته است که بس
فاجعه بارتر از جایگاه مزین شده توسط متولیان والی آسمان هاست.
با نگاه تاکنونی بر این
باوریم که نویسنده نتوانسته است آشتی کنان اندیشه و خیال را جشن بگیرد.
بر بانیان توهم دیر پای بشر نسبت به ادیان هیچ خطی نکشیده است و فقط خط
زخمی رسانده که سرپایی مداوا می شود.نه قرارگاه پیغمبران را فتح کرده و
نه بارگاه خدایان را بی نور دیده است. با آوردن فرازهایی هر چند ناقص از
کتاب بر این باور روشنی می بخشیم و این شاید کلیدی باشد بر دری که قصد
گشودنش را داشتیم:
-(مثل اینکه آخوندها پاک
مغزت را خورده اند. خدا بیامرز! مگر دستگاه خدا دکان بقالی است که با او
بشود چانه زد؟ کار خدا که بی حساب و کتاب نیست که هر کسی در آن دخالت
کند. نه برادر! پیغمبر خدا کار و وظیفه اش به آن دنیا مربوط می شود...)ص
27 . و یعنی اگر آخوندها مغز کسی را نخورند همهُ کار دنیا تحت رهبری
دستگاه منظم، بدون دخالت هیچ قشر و طبقه ای زمینی بر وفق مراد(بلال حبشی
و سید قریشی) بیکسان خواهد چرخید!
- ( می فرمائید، پیغمبر هم
قرآن تفسیر می کنند؟! چه کنند! از بس تفسیرهای گوناگون در مورد کتاب ساده
و قابل فهم قرآن نوشته اند که خود پیغمبر به صرافت افتاده اند تا بر
قرآنشان تفسیر بنویسند، شاید بدین وسیله جلوی تعبیر و تفسیر دلبخواه
آخوندها را بگیرند و جوابگوی پیروانشان باشد...)ص 27. و باز هم اگر
آخوندها تفسیر گوناگون از قرآن نکنند، کتاب ساده قرآن جوابگوی پیروان
اسلام و مسائل پیچیده دنیای امروز خواهد بود!
-(هزار و چهار صد سال قبل
شاید، مصلحت چنین بود که بگویند سهم زن نصف مرد است، ولی امروز چی؟ امروز
که علم و دانش ثابت کرده که میان زن و مرد فرقی نیست...) ص 33. می پرسیم
در کجای جهان و در میان کدام قوم و قبیله و ملتی چنین مصلحتی بوده است؟
نویسنده و شاید بدان جهت که محمد را مصلح و راهبر جامعه بشری می بیند،
هیچ اشاره ای به جایگاه و پایگاه محمد در عربستان و یعنی جامعه عشیرتی
زمان وی نمی کند و این مصلحت را به کل بشریت هزار و چهار صد سال قبل
تعمیم می دهد.
با نگاهی به کل کتاب در می
یابیم که نویسنده هر آن جا که مصلحت می بیند، پیغمبران را در یک واحد
جغرافیایی – اجتماعی خاص می بیند و هر آنجا که مصلحت ببیند آنانرا تا حد
مصلح جامعه بشری مدیحه می گوید. در واقع در کل کتاب چنین تعارضی وجود
دارد و نویسنده در نهایت بر ما معلوم نمی کند که پیغمبران را (مصلح) یک
قوم و قبیله می بیند یا همه آنها را (بزرگانی) در جهت هدایت جامعه، بویژه
وقتی در ادامه همین صفحه حمله شدید نویسنده را به (ادیان الهی) و از جمله
اسلام در مورد مسائل زنان می خوانیم، نمی توانیم تعجب خود را از تعارضی
که دامان نویسنده را در جای جای دیگر کتاب گرفته است، پنهان کنیم.
قرآن بدون تفسیر دلبخواه
می تواند مفید باشد، اما علیرغم این آرزوی نویسنده، حداقل تکلیف آن با
زنان مشخص است و همانست که مورد حمله نویسنده است. همین تعارض نویسنده با
خودش، موجب شده است که مفاهیم مشابه را با جملات متفاوت تکرار کند و این
تکرارها موجب تناقض شده است، تناقضی که نویسنده در تعارض با خودش در
تعیین تکلیف دارد. با شتاب حمله می کند و با همان شتاب آرام می شود که
(الحمدالله که خدا آخر و عاقبت او را به بهشت حواله داده است)
- ( با خدایی که ما داریم،
بعید نبود که سر و کله او هم در اینجا پیدا می شد و او هم جزو مقیمان جنت
الهی می گردید(ص 46. ویعنی اگر خدای دیگری می داشتیم، سر و کله او در جنت
اش پیدا نمی شد. از این جمله در می یابیم که نویسنده با شکل و شمایلی که
پیغمبران از خدا ساخته اند موافق نیست و به آن انتقاد دارد و در می یابیم
که به دنبال خدایی است که با هیات دیگر که در همین دنیا امور جامعه بشری
را رتق و فتق کند.
- « آنروزها، فکر می کردم که خدا در خلقت خود با همه ی
هنرنمایی های شگفتی که به کار برده به دلیل آنکه به «تنهایی» هم طراح، هم
سازنده(خالق) و هم اداره کننده ی هستی است، دچار انحراف شده است...»ص56.
نویسنده به این تعالی رسیده است که هنجارهای حاکم بر جامعه بشری را بر
نتابد و ناخرسندی اش را به فریاد بنشیند، اما خوشدلانه سوراخ دعا را گم
می کند و همهُ ناهنجاریها را در خلقت می بیند و به خدا می تازد که چرا
او را آفریده و کنار نشسته است. چشم اسفندیار نویسنده همین جاست که اصلاٌ
با تعرضات واقعی و ملموس اجتماعی کاری ندارد و گویی که در زمین هیچ گنجی
نیست و هیچ نفعی نیست که بر سر آن آدم ها بجان هم بیافتند و آنکه می
تواند – بهر دلیل – هنجار خودش را بر دیگران حاکم کند و تنها خداست که
مقصر است. اگر نویسنده ما دست از دامن خدا بردارد، می بیند که بخشی از
آدم ها از زندگیشان راضی اند و سوار بر گرده بخش بزرگی از آدم ها و به
ریش من او می خندند. اینان زیرکانه می خواهند که من و تو همه بدبختی ها و
ناخرسندی ها و ناهنجاری ها را از خالقی بدانیم که خودشان برایمان آفریده
اند و شمشیر نه بر آنان که بر نامعلومی بکشیم که گویا اداره کننده ی هستی
است.
- « آنچه مسلم است جهان را خدایی است که اگر هم با منطق
و استدلال نتوانیم وجودش را ثابت کنیم، قادر هم نیستیم دنیا را بدون خدا
تجسم کنیم....»ص58. من تجسم کردم و فعلاٌ سنگ نشده ام.
- « حقیقت اینست که انسان (را) در شناخت خدا به کژراهی
کشانده اند و بر خلاف واقعیت، خدایی را به او شناسانده اند که خدای واقعی
نبوده است. چون در مورد شناخت خدا انسان به اشتباه افتاده، بقیه مسائل اش
نیز با این اشتباه در هم آمیخته و همهُ برداشت های او را از ماهیت هستی
غلط شده است...»ص 58. با نگاهی به این جملات است که می گویم: «هراس
نویسنده از ناپدید مطلقی است که هنوز در ذهن او پدیدار نا دیده ایست که
فقط جایگاهش فرق کرده است...»نویسنده با آوردن جملات بالا خدا را آنگونه
که هست می پذیرد و نه آنگونه که برایش تصور کرده اند. حالا خدای واقعی
کدام است؟همانست که نویسنده می خواهد بیافریند؟ می گوید که تا کنون در
شناخت خدا به کژراهی رفته است و از این پس آئین جدیدی می آورد که خدای
واقعی آفریده شود و همه منکران – مثل من – بدانند که آنان نیز به کژراهه
رفته اند و خدای واقعی وجود مطلقی است که اهل بده و بستان نیست. باید
بگویم که البته نویسنده عزیز ما گاهی بجایی می رسد که خدا را نفی می کند،
ولی باز بر می گردد و خلقت خدا را مبنای هستی می بیند. چرا که هنوز ذاتاٌ
اعتقاد دارد که مبنای هستی خداست. البته این رفت و برگشت باعث می شود که
نویسنده با خودش کلنجار برود و به تکرار و تناقض برسد. شاید هنوز زود می
بیند فریاد قرن سوم حلاج را برآورد و بگوید«اناالحق» و به ظاهر موحد می
نمایند. اما چنین نیست، چرا که بسیاری جملات زیبا و شاعرانه در توصیف نا
دیده ای آمده که فقط شکل و شمایلش با نادیده معروف فرق می کند و یعنی این
جملات از دل بر آمده و نه از اینرو که نویسنده فعلاٌ متشرعین یا مردم با
ایمان را محک می زند.
- « آیا اصلاٌ حدایی نیست؟ این را نه تنها عقل، بلکه دل
و جان هم نمی پذیرد...»ص60.
- « اینکه خدایی هست، ولی وضع نابسامان موجود خارج از
اراده و خواست اوست، این عقیده بیشتر با عقل و منطق سازگار است...»ص 61.
در فصل چهارم، سراغ دادگاه عدل الهی می رود و به نوعی
بازگشت پس از مرگ را عنوان می کند. در حالیکه می دانیم حداقل در این مورد
نویسنده نظر قاطع دارد و مرگ را منزل آخر می داند ، ولی حالا چگونه به
این دادگاه می رود و از بازگشت صحبت می کند؟ چیزیست که باید از خودش
پرسید.
از صفحه 122 به بعد، پدیده زمان را وارد مباحث
می کند. به جرت می توان بگویم که شاید جالب ترین و شاید بهترین بخش کتاب
همین «شاهکار خدا!» باشد. یافتن این پدیده در قالبی که نویسنده آورده
است، فکریست نو و در خور تامل. اما در جای خود برخورد با زمان، وی را
وامیدارد که در اعتقادش به خدا متزلزل شود. در واقع نمی توان در عین حال
به زمان که خود بیان فلسفی ویژه ای در هستی است، معتقد بود و از آنطرف به
ناپدیده ای که با آن در تضاد و تعارض و حتی در مکان هم نمی گنجد باور
داشت. پیدا کردن زمان برای کارستانی که نویسنده دنبالش بوده، فکریست
جالب، اما و شاید به دلیل اینکه با دیگر باورهای نویسنده در تعارض بوده
است، تعمیق نیافته و در واقع جا نیفتاده است.
فصل ششم را در «دیدار با بدعت گذاران» می
گذرانیم. دیدار با آنان که نبی هستند و از صفحه 150 ما را دعوت به نبوت
می کنند. نویسنده طی این صفحه و بعد از آن دست به کاری می زند که با
تمامی باورهایش، باورهایی که قبل و بعد از آن آمده، در تضاد است. اگر چه
پیغمبران را می پذیرد و هادی می داند، ولی امر وحی را دکان آنان می داند
و نبوت را نمی پذیرد، اما طی این دو صفحه پر تناقض بگونه ای نبوت را
توجیه می کند. من خواننده تعجب می کنم که چرا نویسنده ای که به هر حال
کار خوبی را پیش رویمان می گذارد، یکباره به دیدار «بدعت گذاران» می رود
– که باید برود – و از همهُ خوب و بد آنها نبوتشان را پیراهن عثمان می
کند. بطور کلی این فصل انسجام ندارد و پیغمبران را چنان بر حق می داند که
حتی خشونت های محمد را توجیه می کند و بطور اصولی به این خشونت ها
اعتراضی ندارد.
در پایان این بخش، نویسنده به نوعی پیغمبران
را بجان هم می اندازد و در بهشت محمد، فردوس زرتشت را فقط با دیوار و
حصاری جدا می کند و گویی زرتشت نیز در بهشت محمد رحل اقامت افکنده است.
در حالیکه به هر حال همهُ پیغمبران یک رسالت ندارند که بهشت همه آنها به
سراپرده ای که خاتم انبیاء آفریده ختم شود.
نویسنده طی این صفحات در رد شریعت محمد پیش می
رود و باز می گردد، زرتشت را می ستاید و باز نمی گردد،
پیغمبران را هادی بشر می داند و باز می گرددا و فریاد بر می آورد که در
رسالت شما اندیشیدن منع شده است و خلاصه اینکه تفکر نویسنده در این فصل
قبل از آنکه اندیشه ورز باشد، عکس العملی است و در نهایت به دریافت
خواننده نمی آید که آنان «بدعت گذارانی» هدایت کننده هستند یا مستبدانی
مانع تفکر و تحقیق و اندیشه.
- « در بهشت شما اندیشیدن و به دنبال حقیقت
رفتن منظور نشده است، همانطور که در زندگی شما را از تفکر و تحقیق منع
کرده اند و کسانی را که به دنبال «چون و چرایی» بودند، منافق و بی ایمان
و کافر و مرتد نام نهاده اند»ص176. این گفته زرتشت است در نیایشگاه خودش
که حالا در حصار بهشت محمد است و عنقریب و با افشاء اسرار محو خواهد شد.
یعنی زرتشت قبل از اینکه پیغمبر باشد، متفکریست هدایت کننده و اگر چنین
است، بر نویسنده است که پاسخ بگوید، چرا او را در فصل «بدعت گذاران»
آورده است.
پس از صفحه 183 و بویژه در فصل پایانی است که
نویسنده خودش را پیدا می کند و به گفت و شنود و جدل می نشیند. رگه هایی
از اندیشه ورزی علمی در تفکرش راه می یابد، ولی در همان حال هنوز که هنوز
است نمی خواهد با شاخ گاو در بیافتد:
- « می دانیم که بشر میلیون ها سال بی آنکه
بداند حقیقت چیست زندگی کرده است؟ این مطلب را هم توضیح دادیم که دانستن
اینکه خدا هست یا نیست، مشکل اساسی انسان نیست. حال بر همان منوال می
گوئیم، حقیقت هم داستانش مانند داستان خداست. دانستن و ندانستنش مشکل
انسان نیست. مشکل انسان اینست که زندگی چیست؟ از زندگی چه می خواهد؟ و با
زندگی چه باید بکند؟ ص201.
با نویسنده موافقم، ولی با آرزو نمی توان مشکل
اساسی انسان را حل کرد. مادام که بانگ اذان از هزاران مناره بر می خیزد و
تا آن زمان که هزاران کلیسا بارگاه کشیشانی است که حداقل یکشنبه ها باید
به دست بوسشان رفت و مادام که انواع ادیان در جهت تحمیق ما شمشیر بسته
اند، از اراده من و شما خارج است که بگوئیم: « دانستن اینکه خدا هست یا
نیست، مشکل اساسی انسان نیست». این آنها هستند که به من و شما می
گویند(حکم می کنند) که هست! شما شمشیر را از دست آنان بگیر، آنگاه اگر من
هم با شما موافق نبودم مهدور الدمم بدان. با اتوپیا نمی توان به جنگ
حقیقت زمینی رفت و بناچار مجبور می شویم خالق اتوپیایی نوی شویم که بس
خطرناکتر از اولی است.
همانطور که گفتیم در صفحات پایانی کتاب
نویسنده کم و بیش تکلیفش را روشن می کند. اما از آنجا که هنوز اهلیت در
گیری با شاخ گاو را در خود نمی بیند و یا اصلاٌ با این درگیری مخالف است،
ضمن نگاهی متفاوت به زندگی و ضمن نگاهی اندیشه ورز به تداوم هستی، خدایی
نو می آفریند و خودش در قالب حاج رجب رسالت می یابد که این «حقیقت» نو را
به آگاهی همگان برساند.
- « بگذار دیگران هم از نتیجه این گفتگو ها و از چگونگی
فکر ما و بزرگانی که با آنان به گفتگو نشستیم، آگاه شوند. به عقیده من
اگر ماحصل این دیدار و گفتگوها و نتایجی که از آنها حاصل شده است، همه را
در یک جا و به صورت دفتری به آگاهی مردم برسانی، بینهایت مفید خواهد
بود...» ص 209.
و بدین ترتیب کتاب « خیام و آن دروغ دلاویز!» خلق می
شود.
باید اذعان کنم که علیرغم نگاهی که از دید یک ملحد به
کتاب انداختم، آنرا اثری قابل یافتم که افکار و اندیشه هایی نو در آن
بسیار دیده می شود. اثری است که دریغم می آید خواندنش را به همه
دوستداران آثار خوب تخیلی – فلسفی توصیه نکنم و بویژه آنجا که در بسیاری
از صفحات کتاب اندیشه هایی نو در قالب عباراتی بسیار زیبا و شاعرانه
بیان شده اند.
قصدمان نیست که مته به خشخاش بگذاریم، چرا که از تعارف
کم کردیم. بنا بر این امیدواریم که در چاپ بعدی کتاب – محال نمی نماید –
پیرایش و ویرایش چنان باشد که مته دست نگیریم و به غلط های املایی و
انشایی و زبانی و حتی نثری، نپردازیم که در این چاپ بیشمار بودند.
|